۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه


استخوان های ذهنم را انگار ریخته اند در زودپز ، له شده اند. ذهنم نشسته زمین ، مور مورش میشود ، و هرچه اسمایل بخوانیم هم هیچ خنده اش نمی آید. دکمه ی خنده اش شاید سوخته باشد!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

if u see and feel a disorder which you can't help, what do u do? u might avoid it to avoid getting infected! hah?!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

امشب مطمئن شدم که هستم!!!  
با چند شماره حضورم را قانونا اعلام کردم!

۱۳۸۹ دی ۲۹, چهارشنبه

دل انگشتانم تنگ شده برای کلیدهای سیاه و سپید با زیر و بمی ها و متفاوت بودگی هاشان،
دل من تنگ شده برای کلاس و معلمم با هم ، درختی که از پنجره ی ته راهرو دیده میشود و پنجره اش باهم ، و خیلی چیزهای دیگر!
این دل-تنگی هم عالمی ست!
و نگاه میکنی میبینی چه چیزهای خوبی هم تجربه کرده ای کنار بدهایش،
و چه چیزهای خوبی هم داری در اطرافت، کنار بدهایش!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

این روزها اتوبوسهایی از مسیرهایی تقریبا موازی به مقصدم میرسانند... مسیرهایی موازی به فاصله ی چند کیلومتر از هم، و آدمهایی متفاوت ، با زندگی هایی متفاوت تر... راستش گاهی احساس غریبگی میکنم! تجربه ایست.... هرچند شاید بگویید تجربه ای از دور ....

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه


پروژه ی کلاسی به ظاهر تمام شده در کناری ، دفتر دوم شاملو را ورق میزنم: همچون کوچه ای بی انتها!
لای صفحه ای از شعرهای پل الوآر گلکی خشک شده ، گلکی ظریف و خوشرنگ که یادم نمی آید نامش چیست یا کی و از کجا آمده یا چرا اینجاست... حالا که خشکیده بنفش میزند... با ساقه ای چون خطی اریب ، و یک گلبرگ شکسته! شاید شقایقی ست!
و یک لبخند...
"شب هیچ گاه کامل نیست
همیشه چون این را میگویم و تاکید میکنم
در انتهای اندوه پنجره ی بازی هست
پنجره ی روشنی .
..."

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

میگوید تو صاف باشی یا نباشی، کسی امضا نداده که با تو صاف است ، راست میگوید ، ... .
راست میگوید!
حس خوبی ندارد!