۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

اذان مرحوم موذن زاده...
که از کوچه شنیده میشود ،
و چه زیباست...

آفتاب...
و رقص ذره ذره های غبار در برقش...

چرخش در فضاهایی بیشتر از دو بعد...

و حی علی خیر العمل!

:)
گفتم داشتم با اتوبوس میومدم فکر میکردم... بعضیا سوار اتوبوسن ، میدونن کجا دارن میرن. بعضیا تو ایستگاه واستادن ، میدونن چه اتوبوسی رو میخوان سوار شن و کجا برن ، بعضیام...

گفت بعضیام سوار اتوبوسن ، ولی نمیدونن کجا دارن میرن!

گفتم هوم... اونم هست... بعضیام تو ایستگاه واستادن ، فقط واستادن ، حتی نمیدونن چیو میخوان سوار شن!

این آخریش از همه بدتره! حرکتم نداره!





ببخشین... بلیت اضافی دارین؟!
;)

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

1. حرف میزنیم ، میگوید: "تو اشتباه من رو نکن" ! یادم می آید یک زمانی با تخصیت نهفته اش گفته بود : " آدم مشورت میکند ، اما در نهایت کار خودش را میکند! " ;)

2. بعضی چیزها هست نمیفهمم. بعضی چیزها هست اصلا نمیفهمم! :D

3. بعضی وقتها به جای سه نقطه ، میشود نقطه گذاشت ، و بالعکس! :-"

4. ای آن که درون من نشسته ای! لبخند بزن! D;

5. اگر ننوشتم ، بدانید در تعطیلاتم ، رسمی! ;)
البته به قول یکی که نمیشناسم ، فور گود!
خانمه یه جور نرمی بود! (:

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

figures spinning around
hearing voices inside
can't figure out , in which i must trust
جمعه ی آرام...

جمعه ی بی تنش...


جمعه ی خاموش...


جمعه ی تهی...



عکس از سایت lightharmony

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

4 پست ، نه با این 5 تا ، در 1 شب و 2 روز!!!
من میتونم!!! ;)
یک وقتهایی انگار
باید کنده شوی!
بگویی ندیدمتان خداحافظ!
بشنوی موفق باشی!
با لبخند!
کنده شدن درد میگیرد!
- نمیفهمی سعی کن بفهمی!
نفهمیدی سعی کن بفهمی!
نفهمیدی سعی کن بفهمی...
نفهمیدی رهایش کن!
یا بعدن میفهمی ،
یا هیچ وقت نمیفهمی!

- هوم...
سعی میکنم!!!

دیر و زود فهمیدنش فرق میکند! میدانم!
چیزها فرق میکنند!
اما کیست که بداند کدامش بهتر است؟!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

زمینهای شیشه ای...
شیشه های یخی...
باران ِ ریز ِ تیز...
سرد...
سرد...
سرد... سیاه!
برگهای ریز و درشت ِ خشک ِ خیس ،
که با عجله وسط خیابان میدوند...
تو...
و برف پاک کنهایی که به جای شیشه ،
ذهن تو را میسابند!
میدانم... تو مسئول ذهن پریشان من نیستی....
اما وقتی دغدغه ها و پریشانیش را میدانی و از بیربط هایش میگویی ،
حس میکنم نمیبینیم!
و چه خوب است که میتوانم اینها را به خودت بگویم!
شبت نیک!

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

اندر تعاملات من و من!

حوصله داشتید غلطهایش را بگیرید!

آن وقتها که مثنوی خوانی بازی و آقای پانویس و این حرفها داشتیم ، میگفتیم که "باید" نباید گذاشت! یا نه بهتر است بگویم که میگفتیم بهتر است که "باید" نگذاریم... بگذاریم رها باشد آنکه تویمان هست... اگر همان آگاهی همراه باشد ، خودش درستش را پیدا میکند ، به سمتش میرود... یا یک چیزی در همین مایه ها...
پس اصل همان آگاهیست!
من همیشه چیزهایی که خوب میدانسته ام ، در رفتارم تاثیر گذاشته اند... حالا کم کم... ولی گذاشته اند... این هم...
اما آنکه تویمان هست گاهی درست را میداند (حالا مثلا درست تقریبی)... اما انگار که به باور نرسیده باشد یا هرچیز دیگر ، درست را عمل نمیکند! یا آنقدر کند عمل میکند که یک چیزهاییش از دست میرود!
یعنی انگار تنها دانستن کافی نیست در عمل...
حالا فکر میکنم یک جاهایی خوب است "باید" هم داشته باشیم!
میخواهم یک "باید"هایی بگذارم!
ببینیم چه میشود! :-"

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

باز میگوید: "نمیدونم اون گوشه ی خونه م که خالی میمونه ، نیم دست مبل بذارم یا پیانو... " !

و من دلم میسوزد برای پیانویی که مفهومش با نیم دست مبل یکی است...

دنبال چی هستیم؟!




دلم تنگ آواز رود است...

و آسمانی که اینقدر هر روز گرفته نباشد...


یک آدم هایی خوب است که هستند...

حتی اگر بعد از 2 سال ، 2 دقیقه همکلامشان شوی...

2 دقیقه با لبخند...

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیوانگی سپید

آرام ، آرام ، قدم میزنی...
خاکستری ، سپید...
میگذری...
می اندیشی...
مردم گم شده اند... آنها که هستند هم میدوند... سریع میگذرند... میترسند از خیس شدن!!!
تنها کاج های سبز هستند که گیسوانشان را به دانه دانه های سپید آراسته اند...
کاج های سبز...
و تو...
چه بسیار چیزهاست که نمیدانی... که نمیفهمی... که نگاه میکنی ، دلت سنگین میشود ، سکوتت پررنگ...
قدم میزنی...
مردم از پشت شیشه نگاهت میکنند...
و تو رقص برگهای رها را تا سکون زمین نگاه میکنی... به خلق می اندیشی...
کوچه های خلوت ، خانه های خاموش... سکوت برفی... پایان کلام... موسیقی سقوط برفهای آبدار در چاله چاله های آب...
برف های روی گونه هایت کم کم ، دیرتر آب میشوند...
انگار چندی بگذرد ، آدم برفی خواهی شد...

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

دبیرستانی که بودم ، بابام یه شعر برام میخوند. نمیدونم کی گفته ش :

دلا یاران سه قسمند ار بدانی
زبانی اند و نانی اند و جانی
به نانی نان بده از در برانش
نوازش کن تو یاران زبانی
ولیکن یار جانی را نگه دار
به جانش جان بده تا میتوانی

من ترجیح میدادم همه ی دوستامو جانی بدونم!

** جانی از جنایت میاد دیگه ، نه؟! D:

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

میفهمی؟!
یخ زدن را دوست ندارم!
گیرم که دیرتر فانی شوی!،
جاری بودنت را کشته ای!

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

گرم تر اگر بود ، شاید ، گلدان رازقی مان گل میداد...
و من تمام شهر را ستاره باران میکردم...
سپید...