۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

دیوانگی سپید

آرام ، آرام ، قدم میزنی...
خاکستری ، سپید...
میگذری...
می اندیشی...
مردم گم شده اند... آنها که هستند هم میدوند... سریع میگذرند... میترسند از خیس شدن!!!
تنها کاج های سبز هستند که گیسوانشان را به دانه دانه های سپید آراسته اند...
کاج های سبز...
و تو...
چه بسیار چیزهاست که نمیدانی... که نمیفهمی... که نگاه میکنی ، دلت سنگین میشود ، سکوتت پررنگ...
قدم میزنی...
مردم از پشت شیشه نگاهت میکنند...
و تو رقص برگهای رها را تا سکون زمین نگاه میکنی... به خلق می اندیشی...
کوچه های خلوت ، خانه های خاموش... سکوت برفی... پایان کلام... موسیقی سقوط برفهای آبدار در چاله چاله های آب...
برف های روی گونه هایت کم کم ، دیرتر آب میشوند...
انگار چندی بگذرد ، آدم برفی خواهی شد...

۲ نظر:

  1. قشنگ...
    اونجا هم برف اومد:))

    پاسخحذف
  2. :)
    اینجا خیلی زود آب شد. حالا بارون میاد...

    پاسخحذف