۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

تقريبا تمام روز را خوابيده ام! گوشهايم تق تق ميكنند. چشمهايم داغ و قرمزند. و هر از گاهي با يك عطسه ي عميق ، مغزم تكان ميخورد. داشتم حرفهاي فاينمن را ميخواندم و از نوع نگاه و دغدغه ها و فعاليتهايش لذت ميبردم و فكر ميكردم. به اولين قطعه اي كه از شومان نواخته ام و گيرهايم گوش ميدهم و بعد از حداقل 7-6 ماه هنوز فكر ميكنم آيا به قدر كافي motivation دارم كه باز هم فيزيك بخوانم يا نه و چرا. از اين گونه گير كردن در عدم قطعيت هيچ خوشم نمي آيد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر