۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

معشوقم هی شکل عوض میکند. گاهی شبیه اردک های کوچک سفید و آبی با چشمان گرد سیاه است. گاهی شکل ملافه ی سبز و سفیدی است که گل های سفید و نارنجی و صورتی و زرد دارد. گاهی شبیه دخترکی دوست داشتنی با مژه های بلند یا پسرک باهوش و مهربانی با چشمانی دریایی است که سالها پیش دو بار دیدمش. گاهی فقط در فضا پراکنده میشود ، بی اینکه هیچ دیده شود. یا به قالب کلمه در می آید و از قلم شاملو یا هرکسی بیرون می افتد. معشوقم گاهی شکل آسمان میشود با تکه های ابر یا شکل بلورهای باران بر برگهای سوزنی درختان کاج. گاهی شبیه پسری ست که از دور میبینمش ، عمیق است و از لبخند نمیترسد. یا شبیه دختری ست که نرم است و سکوت کلامش از آن دور دورها تا اینجا میرسد.معشوقم آن روز در غنچه های گل یخ نشسته بود تا بشکفد و من برای شکفتنش شال و کلاه میکنم و سرمای گزنده را تاب می آورم...

۴ نظر:

  1. به به! کیف کردم!عالی بود.همینه!
    اون چیزی که درون آدماست قشنگه.احساس خودته که زیبایی می افرینه!و سرشارت میکنه از شادی!
    زیبایی باید در نگاه تو باشد نه در چیزی که بدان مینگری!

    پاسخحذف
  2. خيلي قشنگ بود!
    جمله "از لبخند نميترسد هم برام آشنا بود"

    پاسخحذف
  3. مرسی :)
    اوهوم...
    قبلا هم درباره ش یه بار نوشته بودم...

    پاسخحذف