۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آن سر شهر...
تاکسی...
پدری که نگران است و از دخترش با تو میگوید ،
و تو که سعی میکنی کمی خیالش را راحت کنی...
ماشینش هی خاموش میشود و او باز استارت میزند...

آن سر شهر...
ایستگاه اتوبوس...
پیرزنی که می آید از آدمهای آنجا میخواهد نفری یک قل هو الله بخوانند...
بعد آدمها را میشمارد...
تو هم شمرده شده ای... میخوانی... :)
پیرزن... اعتماد چشمهایش...

چشمهایش...

چشمهایش...

...

۲ نظر: