۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

....

6 سال از من کوچکتر است و با هم صفایی میکنیم. اهل خواندن و اندیشه است و حسابی سرزنده.

برایم داستان مردی را میگوید که به جنگ میرود و تفنگی به او میدهند ، او میپرسد چرا؟ چرا باید بکشیم؟ و هزار چرای دیگر... میگویند نگاه کن! این ماشه است ، دشمن که می آید باید چنین کنی! باز میگوید چرا؟ میگویند اگر نکشی ، کشته میشوی! باز میگوید اصلا چرا باید کشتنی باشد درمیان؟! نبرد که شروع میشود هم دست از چرا گویی برنمیدارد، به دوستان هشدارگویش هم گوش نمیدهد و تا دم آخر هم ماشه را نمیکشد. آخر کار هم که عیان!


گاهی زندگی هر روزه مان اینطور میشود....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر