۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

پراکنده ی مغشوش

آنقدر چیزی در ذهنم ورجه وورجه میکند که کلمات را گم کرده ام...
لحظه های در گذر... که میگذرند و تمام میشوند میروند....
و چه میماندش است که دست من است!
شلوغ ِ روزها... خالی ِ روزها...
توازن.... قرار....
فرار...
یکی نیست بگوید هوووووی چه کاره ای؟! آرام بگیر!
... چشم!

آرام ترین و لبخندوار ترین لحظه ی امروز، صبح کمی زودش بود که چشم باز کردم آبی آسمان صاف رفت توی چشمم...
صبحش روشن بود... روشن ِ تمیز!
خواب دیده بودم! خواب خوبی بود!

راستی ما کی هستیم؟ درونمان چند نفر هستند؟ دو تا ؟ یا بیشتر؟ با خودمان که حرف میزنیم ، بحث میکنیم ، جواب میدهیم ، میخندیم... ، خودمان کدامیم؟ هردو اش؟ همه اش؟ چرا تکه تکه ایم؟

راستی practice makes perfect جمله ی کاملی نیست... وسطش را جا انداخته...
it kills you at first to make perfect
تازه بلکم!

کلمات را ظاهرا پیدا کردم! ;)
پراکنده و مغشوش... شرمنده!

۲ نظر:

  1. امروز برای من هم صبحش آرام و خوب بود...هزار نفریم...نه چند هزار یا چندین ده هزار...امروز روز خوبی بود...قرار گذاشته ام که تا جای ممکن هر روز خوب باشد...قرار گذاشته ام با هزارانهایم که شادی راببلعم...هر چند به راستی کشته باشندم...

    پاسخحذف
  2. شادی را ببلعی...
    هوم...
    بعضی وقتها که مثبت میشیم ، هی مثبت میاد طرفمون... و بر عکس....
    هر چند به راستی کشته باشندم...
    یاد اون حرف نیچه افتادم... اونچه منو نکشه قوی ترم میکنه!
    ...

    پاسخحذف