۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

امروز به کلی چیزهای مهم فکر کردم... خیلی مهم... و جدی! 

بر که میگشتم اما ، انگار باد همه اش را فوت کرد و برد...
الان فقط یادم می آید که وقتی آمدم گلدان کوچک پرگل تشنه بود... 
و آن آدم ِ گچ به دست  خسته بود...
و آفتاب که افتاده بود روی میز ، و با چرخش سبیل های ساعت ، روی میز و کفش های من دور میزد گرم و روشن بود...

آفتاب سریع بود ، ساعت هم ، 
روزها هم ... ، 
من ؟!

باز فکر میکنم و هزار بار "Comptine d'un autre été: L'après-midi" را گوش میدهم... 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر