۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه











دلم صدای سکوت باد میخواهد...




دلم آب میخواهد... یک عالم...




باز بوی غنچه ی توی باغچه میخواهد...




یک شیرجه ی عمیق میخواهد ، از آن بالا ، با چشمان باز...




دلم خیال میخواهد...




با یک آدم کوچولوی آبی که بنشیند آن بالای در که باز است و لبخند بزند...




بعد هم که معجزه شد و من شدم بند انگشتی ، بیاید با هم برویم توی پوست گردو قایق سواری کنیم...




موش کور هم نمیخواهم...




لا اقل کاش اخترک شازده کوچولو نزدیک بود ، میرفتم هی صندلیم را جابجا میکردم ، غروب تماشا میکردم...



مثل خودش که یک بار که دلش گرفته بود ، 40 بار غروب دیده بود...



میخواهم توی یکی از حباب های رودخانه سوار شوم ، سر بخورم بروم ، ببینم تا کجا میرود...




میخواهم ماه باشد ، لاله هم باشد ، بی حصار!






۲ نظر:

  1. سلام ندا کوچولو و صبح جمعت به قشنگی گلی که گذاشتی و شعرهایی که گفتی
    شازده کوچولو 43 بار غروبو تماشا کر:) هرچند عدد مهم نیست:)...چه جالب...دیروز منم داشتم اینو گوش میدادم
    تو منو اهلی کردی و حالا گندمزااااااااار
    بچه ها باید نسبت به آدم بزرگها گذشت داشته باشن
    اینارو خیلی دوست دارم

    پاسخحذف
  2. سلام دلارام ِ فسقلی :)
    صبح جمعه و ظهر و شبش و فرداش و پس فردا و ... ی تو هم یه خوبی و قشنگی :)
    اوهوم ، آدم عدد یادش نمیمونه...
    منم دوسشون دارم
    :)

    پاسخحذف