۱۳۹۱ دی ۱۶, شنبه

انگار که باید یک وقتهایی ، یک صبح خالی وجود داشته باشد ، که من تنها بمانم با خودم و خاطره و برگهای کاج ، و موسیقی و دلتنگی. یک صبح خالی که شعر بخوانم ، بنویسم ، گوش بدهم ، و آرام فرو بروم ، با قطره اشکی شاید. بعد کم کم بیایم بیرون ، تو بیایی از دور دست تکان بدهی و من بخندم و زندگی دوباره آغاز شود ، با همه ی سایه روشن هاش!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر