۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

توپ شيشه اي زندگي را كه برايت گفته بودم ، ميگيرم دستم ، ميچرخانم...
نگاه ميكنم ،‌ نگاه ميكنم ، نگاه ميكنم...
ستاره دارد ، سيب دارد ،‌ خار ، پرتگاه ، آفتاب...
چشمانم را ميبندم با باد...
لاي اقاقي ها گم ميشوم ميروم...
ميروم...
توپ بازي ياد ميگيرم...

۳ نظر: