۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه


گاهی دلم میخواست دیوانه بودم. آنقدر دیوانه که نمیفهمیدم هیچ چیز را. هیچ چیز را. آدمها را ، تلخ ها را ، زشت ها را ، هیچ چیز این دنیا را...

و حالا... آدمها ، حرفها ، فکرها...


1- میگویم: چرا پس به من نگفتی؟! میگوید: مسخره بود اگر میگفتم ، در رفتارها حس میشود.

و من فکر میکنم خب راست میگوید ، عمقش بیشتر است آنطور ، واقعی تر انگار.


2- میگویم: چیزهایی هست حس میکنم. میگوید: مگر خدا زبان را گرفته است؟! بودی بود، سخنی میرفت!

و من فکر میکنم راست میگوید ، زبان پس برای چیست؟!


و من راست میگویم... هرکدام بی دیگری ، پاییش میلنگد!


و حالا... من دیوانه نیستم. خسته شاید. اما ، دیوانه نیستم. یک چیزهاییش هست سخت است این دنیا ، با آدمهاش.

و من هنوز هستم. و من هنوز میبینم ، میشنوم ، حس میکنم. و من هنوز می اندیشم.

و من هنوز"چیزهایی هست نمیدانم... ، میدانم... ، شاخه ای را بکنم خواهم مرد"


نقطه.

۴ نظر: